غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲

دارم ای دوست ز بیداد تو فریاد بسی

چه کنم چون نبود دادگری، دادرسی

در طریقت نسزد جز گله از دوست به دوست

به حقیقت نبود دادرسی جز تو کسی

بی تو ای روح روان زنده نشاید آنی

بی دلارام دل آرام نگیرد نفسی

دل که باشد حرم قدس تو ای کعبۀ حسن

جز طواف سر کوی تو ندارد هوسی

حاش لله که رسد دست به آن دامن پاک

که شنیدست که سیمرغ شکار مگسی؟

بخت آشفته نخفته است که گردد بیدار

مرده هرگز نشود زنده به بانگ جرسی

طبع افسرده و دل مرده و تن آزرده

بار الها برسانم به مسیحانفسی

بزن ای بلبل شوریده گلزار ازل

پر و بالی چه ز پا بستۀ هر خار و خسی

مفتقر طوطی شکرشکن یاری تو

تا به کی هم‌نفس زاغ و زغن در قفسی