غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

ای که بر اوج نه فلک دام هوس فکنده‌ای

بر لب بام یار من پر نزند پرنده‌ای

نبست براق عقل را ره به رواق بزم او

رفته بوادی فنا رفرف هر رونده‌ای

بسته کمان ابروان راه خیال رهروان

ناز خدنگ غمزه‌اش بازوی هر زننده‌ای

بندۀ آن لب و دهان زندۀ جاودان بود

نیست یکیش عشق جز زندهٔ یار زنده‌ای

بستۀ بند او بود رستۀ هر تعلقی

خستهٔ درد او بود داروی هر گزنده‌ای

دشمن یوسف دلت گرگ طبیعت است و بس

نیست به نزد عارفان بدتر از آن درنده‌ای

چشمهٔ نوش بایدت همت خضر می‌طلب

نیست زلال زندگی در خور هر رونده‌ای

مفتقرا متاب رو هیچ ز بند بندگی

جز به طریق بندگی خواجه نگشته بنده‌ای