غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

زلال خضر می جوشد ز لعل نوشخند تو

هزاران همچو اسکندر گرفتار کمند تو

ز صهبای تو افلاطون درون خم بسر برده

ز سودای تو جالیموس عمری دردمند تو

ارسطالیس باشد کاسه لیس خوان رندانت

فنون حکمت لقمان بود رمزی ز پند تو

مه نو در حضیض و اوج اندر مشرق و مغرب

نمی یابد مجال بوسه بر نعل سمند تو

شناور چشمۀ خاور در این دریای بی پایان

مگر روزی شود بر آتش غیرت سپند تو

منم طوطی شکر خا بهنگام ثنا خوانی

خصوصاً چون کنم باد از دهان پر ز قند تو

اگر بر چرخ اطلس برکشم دیبای مدحت را

بسی کوته بود بر سرو بالای بلند تو

حریفی گر زند حرفی ز نظم ناپسند من

ندارد مفتقر با کی اگر باشد پسند تو