اگر از درم در آئی تو چه طالع نکویان
بدهم به مژدگانی سر و جان به مژدهگویان
تو اگرچه ناگزیری ز نصیحت من ای دوست
نبود مرا گریزی ز کمند مشگمویان
نه عجب از آنکه انگشت نمای خلق گردد
شده هر که شهرۀ شهر به عشق ماهرویان
من اگر بسر بپویم ره عشق را به همت
خجلم ز جان نثاری و ز رسم راه پویان
به امید وصل، مردانه بکوش تا بمیری
نه که چون زنان نشینی ز غم فراق، مویان
نه همین چه شمع بگدازی و با غمش بسازی
سزد آنکه سر ببازی به هوای لاله بویان
بگذر ز جامۀ تن چه پلید شد بیفکن
که نمی سزد نشستن به امید جامه شویان
ز پی تو مفتقر جست ز جوی زندگانی
که برد نصیبی از پیروی خدای جویان