غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳

اگر از درم در آئی تو چه طالع نکویان

بدهم به مژدگانی سر و جان به مژده‌گویان

تو اگرچه ناگزیری ز نصیحت من ای دوست

نبود مرا گریزی ز کمند مشگمویان

نه عجب از آنکه انگشت نمای خلق گردد

شده هر که شهرۀ شهر به عشق ماهرویان

من اگر بسر بپویم ره عشق را به همت

خجلم ز جان نثاری و ز رسم راه پویان

به امید وصل، مردانه بکوش تا بمیری

نه که چون زنان نشینی ز غم فراق، مویان

نه همین چه شمع بگدازی و با غمش بسازی

سزد آنکه سر ببازی به هوای لاله بویان

بگذر ز جامۀ تن چه پلید شد بیفکن

که نمی سزد نشستن به امید جامه شویان

ز پی تو مفتقر جست ز جوی زندگانی

که برد نصیبی از پیروی خدای جویان