غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹

لوح دل را جان من از نقش کثرت ساده کن

وز برای کلک وحدت لایق و آماده کن

باد نخوت کن بدر از سر، بنه بر پای خم

روی صدق و ساغری را از صفا پر باده کن

سر بلندی همچو آتش داد بنیادت بباد

همو خاک افتادگی با مردم افتاده کن

طوطی نفس تو با زاغ طبیعت همنفس

همتی کن خویشتنر از این قفس آزاده کن

طالب دیدار را چشمی دگر باید بکار

کشف این معنی طلب از طور و عمران زاده کن

حالیا چون دست کوتاهست از آن زلف دراز

برگ عیشی ساز و فکر باده‌ای و ساده کن

مفتقر فریادها دارد ز بیداد زمان

چاره‌ای ای دادگر در کار این دلداده کن