غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۸

لالۀ روی تو را شمع جهان افروزم

عشق می بازم و پروانه صفت می سوزم

نه در آن آینۀ حسن بگیرد آهم

نه دل نازل او را بگدازد سوزم

رشتۀ عمر توانم ز عمت تازه کنم

دیده از روی تو هرگز نتوانم دوزم

در فراق تو دُر اشک بسی افشاندم

گوهری باز ز وصل تو نمی‌اندوزم

بهر تحقیق حقایق چه به مکتب آیم

جز حدیث غم عشق تو نمی‌آموزم

روزگاری ز تو دارم که نگنجد به بیان

قدمی رنجه کن اینک شب و اینک روزم

پوزش مفتقر اندر بر جانان چه کند

من ناچیز چه باشم که چه باشد پوزم