غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۷

هر که را عشق بود ساقی و عقلست ندیم

دولتی یافته بی کلفت جمع زر و سیم

وانکه با ابروی پیوستۀ جانان پیوست

ساغر شوق بگیرد بکف ذوق سلیم

قاب قوسین دو ابروی تو بر هر که فتد

رفرف همت او بگذرد از عرش عظیم

وانکه را با خط و خال تو پریوش ربط است

خط آزادگی او را بود از دیو رجیم

حاش لله ز دهانی و میانی که تراست

کی بدان نقطۀ موهوم رسد فکر حکیم

دفتر حسن و کمال تو کتابیست مبین

سنت عشق جمال تو حدیثی است قدیم

حسن لیلای ازل تا بابد می طلبد

دل مجنون صفتی را ز غم عشق دو نیم

نظر لطف تو گیرنده تر از خلد برین

شرر قهر تو سوزنده تر از نار جحیم

هیچ سنجیدۀ فهمیده برابر نکند

نعمت وصل تو با لذت جنات نعیم

هرچه آید ز تو، دانم همه را فوز مبین

وز در خویش مرانم که عذابیست الیم

مفتقر رقت دل می طلب و لطف عمل

تا که چون غنچه شوی باز به یک طرفه نسیم