غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۳

گفتم چه دیدم آن رخ و آن زلف تابدار:

«آمنت بالذی خلق اللیل و النهار»

از طور کوی دوست سنا برق روی دوست

آمد چنان به جلوه که «آنست منه نار»

هر دیده ای چه شمع دل افروز اشک ریز

هر سینه ای ز داغ جهانسوز لاله زار

از عاشقان نوای «انا الحق» بر آسمان

می زد علم اگر که نمی بود بیم دار

با قبۀ جلال وی این نه رواق را

در دیدۀ کمال چه قدر است و اعتبار

تا خم شد آسمان که شود حلقۀ درش

از مهر و مه نهاد به سر تاج افتخار

یک تار از دو طرۀ او را بباد داد

باد صبا و روز مرا تیره کرد و تار

با چین او کسی نبرد نام ملک چین

تاری از او قلم زده بر خطۀ تتار

بالا بلند او گذری کرد از چمن

آب از دو دیده کرد روان سرو جویبار

نخل شکر برش که ز شیرین گرفته تاج

فرهادوار کرده مرا کوه غم ببار

زد مفتقر به یاد تو ای دوست این رقم

شاید به روزگار بماند به یادگار