گهی به کعبۀ جانان سفر توانی کرد
که در منای وفا ترک سر توانی کرد
براه عشق توانی که رهسپر گردی
اگر که سینۀ خود را سپر توانی کرد
بچار بالش خواب آنگهی تو تکیه زنی
که تن نشانۀ تیر سه پر توانی کرد
نسیم صبح مراد آنگهی کند شادت
که خدمت از سر شب تا سحر توانی کرد
ز فیض گفت و شنودش چه بهره ها ببری
اگر بطور شهودش گذر توانی کرد
ترا ببوی حقیقت دماغ تر گردد
اگر که دیو طبیعت بدر توانی کرد
اگر بلند شوی از حضیض وهم و خیال
ز اوج عقل چه خورشید سر توانی کرد
ره ارچه تیره و تار است و طی او مشکل
ولی به همت اهل نظر توانی کرد
جدا مشو ز در دوست مفتقر هرگز
که چارۀ دل ازین رهگذر توانی کرد