غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

فروغ حسن تو داده است چشم بینا را

بهر چه می نگرد جلوه طور سینا را

بگوش جان شنود هر که محرم راز است

ز آسمان و زمین نغمۀ «انا الله» را

لطیفۀ دل آگاه در صحیفۀ کون

کند مطالعه دائم صفات و اسما را

نقوش صفحۀ امکان شئون یک ذاتند

هزار اسم نمایند یک مسمی را

مکن ملامت شوریدگان بی سر و پا

نداند آدم شوریده سر، ز سر پا را

حکایت لب شیرین ز کوهکن بشنو

ببین پدیدۀ مجنون جمال لیلی را

حدیث عاشق صادق بجوی از وامق

وگر نه عذر بنه عشق روی عذرا را

پیام یار بهر گوش آشنا نبود

صبا است ماشطه آن زلف عنبر آسا را

ز آهوان ختا، جوی مشک نافۀ چین

به چین زلف بتان، حلقه بین دل ما را

ز لوح سینه دلا رنگ خون زشت بشوی

به چشم پاک توان دید روی زیبا را

ز مفتقر ادب عشق ار بیاموزی

چه خاک راه شوی عاشقان شیدا را