صبا برو تا بکوی جانان
که تا کنی تر دماغ جانان
ببر بگلزار نوجوانان
سلام این پیر ناتوان را
چه بگذری بر نهال اکبر
نهال نوباوۀ پیمبر
بپای آن شاخۀ صنوبر
ببوسه ای زنده کن روان را
بگو به آن نوجوان نامی
که از جوانی ندیده کامی
تفقدی کن بیک پیامی
شوم فدا آن لب و دهان را
بمادر دل کباب خسته
ببین که بندش بدست بسته
چه مرغ بی بال و پر شکسته
که گفته بدرود آشیان را
چه آرزوها که بود بر دل
تو رفتی و جمله رفت در گل
ز خرمن عمر من چه حاصل
چه دیدم این داغ ناگهان را
صنوبری را که پروریدم
ز تیشۀ کین بریده دیدم
ز نیشکر زهر غم چشیدم
ز شاخ گل خار جانستان را
ز بوستان رفت یک چمن گل
که دل ربود از هزار بلبل
کدام مادر کند تحمل
جدائی یک جهان جوان را
ز یک جهان جان دو دیده بستم
چه رفت جان جهان ز دستم
بماتمش تا که زنده هستم
ز ناله برهم زنم جهان را
دریغ از آن غرۀ چو ماهش
دریغ از آن طرۀ سیاهش
که کرده آئین حجله گاهش
ز دود غم تیره آسمان را
بحجلۀ خاک و خون نشسته
ز خون سراپا نگار بسته
ز مادر زار دل شکسته
ربوده هم تاب و هم توان را
ز سوز این غم شبان و روزان
چه لاله داغم چه شمع سوزان
چه نخلۀ طور غم فرزوان
کشم چه آه شرر فشان را
بناخن از سینه می خراشم
چه کوهکن کوه می تراشم
من و فراق تو زنده باشم؟
بخود نمی بردم این گمان را
تو بر سر نی دلیل راهی
بلاله روئی چه شمع و ماهی
پناه یکدسته بی پناهی
ببین چه حالست بانوان را
تو سر بلندی و شهسواری
خبر ز افتادگان نداری
من از قفای تو چون غباری
که از پی افتاده کاروان را
چه خوش بود روز بینوائی
بسر پرستی ما بیائی
مکن از این بیشتر جدائی
که داده بر باد خانمان را