قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۲

به عشق تو گر سر نبازم چه سازم

به داغ غمت گر نسازم چه سازم

دل و دین و هستی شده سد راهم

گر این هر سه یکسر نبازم چه سازم

برآورده تیغی که خونم بریزد

بر آن دست و خنجر ننازم چه سازم

به من بسته ره خصم بی‌رحم اگر جان

در این کهنه شش‌در نبازم چه سازم

چو درمان قصاب درد تو باشد

به درد تو یکسر نسازم چه سازم