مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۴۶ - مثال عالم هست نیست‌نما و عالم نیست هست‌نما

نیست را بنمود هست و محتشم

هست را بنمود بر شکل عدم

بحر را پوشید و کف کرد آشکار

باد را پوشید و بنمودت غبار

چون منارهٔ خاک پیچان در هوا

خاک از خود چون برآید بر علا

خاک را بینی به بالا ای علیل

باد را نی جز به تعریف دلیل

کف همی‌بینی روانه هر طرف

کف بی‌دریا ندارد منصرف

کف به حس بینی و دریا از دلیل

فکر پنهان آشکارا قال و قیل

نفی را اثبات می‌پنداشتیم

دیدهٔ معدوم‌بینی داشتیم

دیده‌ای که اندر نعاسی شد پدید

کی تواند جز خیال و نیست دید

لاجرم سرگشته گشتیم از ضلال

چون حقیقت شد نهان پیدا خیال

این عدم را چون نشاند اندر نظر

چون نهان کرد آن حقیقت از بصر

آفرین ای اوستاد سحرباف

که نمودی معرضان را درد صاف

ساحران مهتاب پیمایند زود

پیش بازرگان و زر گیرند سود

سیم بربایند زین گون پیچ پیچ

سیم از کف رفته و کرباس هیچ

این جهان جادوست ما آن تاجریم

که ازو مهتاب پیموده خریم

گز کند کرباس پانصد گز شتاب

ساحرانه او ز نور ماهتاب

چون ستد او سیم عمرت ای رهی

سیم شد کرباس نی کیسه تهی

قل اعوذت خواند باید کای احد

هین ز نفاثات افغان وز عقد

می‌دمند اندر گره آن ساحرات

الغیاث المستغاث از برد و مات

لیک بر خوان از زبان فعل نیز

که زبان قول سستست ای عزیز

در زمانه مر ترا سه همره‌اند

آن یکی وافی و این دو غدرمند

آن یکی یاران و دیگر رخت و مال

وآن سوم وافیست و آن حسن الفعال

مال ناید با تو بیرون از قصور

یار آید لیک آید تا به گور

چون ترا روز اجل آید به پیش

یار گوید از زبان حال خویش

تا بدینجا بیش همره نیستم

بر سر گورت زمانی بیستم

فعل تو وافیست زو کن ملتحد

که در آید با تو در قعر لحد