در کف عاشق به غیر برگ کاهی بیش نیست
نه فلک پیشش نشان تیر آهی بیش نیست
چیست این طول امل فکری کن ای سستاعتقاد
بر سر آمد وعده آخر سال و ماهی بیش نیست
میرود از باد خوشتر ابلق لیل و نهار
روز و شب یک گردش چشم سیاهی بیش نیست
چند در هامون توان گردید ای حقناشناس
تا به منزلگاه جانان مدّ آهی بیش نیست
آتش کین چند افروزی و خواهی سوختن
استخوان من که یک مشت گیاهی بیش نیست
در رهش قصاب چون بسمل شدی تسلیم باش
دست و پا تا چند آخر قتلگاهی بیش نیست