هر داغ دل ز پرتو حسنت ستارهای است
هر ذرهای ز مهر رخت ماهپارهای است
تا آب داده تیغ تو گلزار دهر را
هر گل در این چمن جگر پارهپارهای است
روشن چو از تو نیست چراغ دلم چرا
هر قطرهای که میچکد از وی شرارهای است
آگاه از گذشتن این بحر نیستی
هر چین موج بر تو ز رفتن اشارهای است
باد مخالفش ز هواهای نفس تو است
این بحر را وگرنه ز هر سو کنارهای است
بسیار شوخچشمی و غافل که چون حباب
ویران بنای هستی ما از نظارهای است
این هم غنیمت است که از نقد داغ دوست
در دست مفلسان محبت شمارهای است
پیدا است ز آتش حجر اینک که نور تو
پنهان ز غیر در دل هر سنگپارهای است
قصاب دور دیده ز مژگان شوخ او
از هر طرف ز بهر دل ما قنارهای است