جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۷۱

سرگذشتی بشنو از من داشتم وقتی دلی

نیک رایی، مقبلی، دانش پرستی، عاقلی

دستگیرم بود همچون عقل در هر حالتی

روشنایی بخش همچون شمع در هر محفلی

از قضا ناگاه دیدم دلبری در رهگذار

راستی را من ندیدم آنچنان آب و گلی

غمزه مستش به شوخی کرد غارت دل ز من

خود نشد جز بی دلی زان دلفریبم حاصلی

او برفت و دل ببرد و من بماندم مستمند

در جهان هرگز کسی دیده ست ازین سان مشکلی

وین زمان عمری ست تا آن دل برفت از پیش من

کو دل من کو دل من وا دل من وا دلی

ای جلال! از دل طمع بردار کاو شد غرق عشق

زان که این دریای بی پایان ندارد ساحلی