جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۴۳

ای بی سببی ز بنده برگشته

واندر پی صحبتی دگر گشته

گم شد دلم آه تا کجا شد

آن سوخته غریب سرگشته

ای بس که دلم به جست و جوی او

ماننده باد در به در گشته

گر موج برآورد سرشک من

بینی مه و آفتاب سرگشته

بشکفت ز دیده لاله ها ما را

از بس که رخ تو در نظر گشته

خضر است هنوز خطّ تو او را

از آب حیات آبخور گشته

گر یار ز در درآیدم ناگه

باز آید باز بخت سرگشته

ای در غم لعل گوهرافشانت

رخساره سیم من چو زر گشته

گشته ست سیاه زلف هندویت

از بس که به آفتاب درگشته

هرچند حدیث ما دراز آمد

پیش دهن تو مختصر گشته

از آه جلال ناگهان بینی

نُه طاق سپهر جمله درگشته