از آن ساعت که افتادم جدا از صحبت یاران
همی بارم همه روزه سرشک از دیده چون باران
تنم جمله جهان گردید و جان در خدمت جانان
قدم ملک زمین پیمود و دل در صحبت یاران
همی خواهم که در کویش وطن سازم همه عمری
ولی چتوان چو جنّت نیست مأوای گنهکاران
بِهل تا بر سر کویش به سختی می دهم جانی
مگر روزی گذار آرد به بالین دل افگاران
اگر زاهد نداند ذوق جام باده معذور است
که ذوق جرعه مستی نمی دانند هشیاران
خوشا اوقات آن شوریده مست خراباتی
که هم پهلوی رندان است و هم زانوی خمّاران
الا ای باد نوروزی! گذر کن بر سر زلفش
به قید او ببین تا چیست احوال گرفتاران
تو بی دردی و معذوری اگر بر من نبخشایی
هر آن کاو نیستش دردی چه داند حال بیماران
دماغم جز به بوی زلف مشکینت نمی شورد
وگرنه مشک بسیار است در بازار عطّاران
تو گر مانند بخت عاشقانِ خسته در خوابی
رقیبت آگه است آخر از آب چشم بیداران
به عیّاری جلالا تا گرفتی زلف عیّارش
کنون نام تو نقشی گشت بر بازوی عیّاران