منِ غریب که در هجر یار میگریم
همینشینم و تنها و زار میگریم
ز سوز گریه من جان خلق میسوزد
بدین صفت که منِ سوگوار میگریم
اگر چو شمع بمیرم به روز غم چه عجب
که من چو شمع به شبهای تار میگریم
بسا که لاله خونین ز اشک من بشکفت
از آن سبب که چو ابر بهار میگریم
به خون دیدهام آغشته است نامه دوست
که مینویسم و بیاختیار میگریم
گهی ز دوری اهل وطن همینالم
دمی ز فرقت یار و دیار میگریم
چه روزگار و چه روز است این که من دارم
که روزهاست که بر روزگار میگریم
مرا که کار همه گریه است و یار اندوه
عجب مدار که بر کار و بار میگریم
زمین عجب نه که دریا شود ز اشک جلال
بدین صفت که من از هجر یار میگریم