جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۹۴

همی خواهم که تا من زنده باشم

تو سلطان باشی و من بنده باشم

ز غم مُردم که جان دیگرانی

به جان دیگران چون زنده باشم؟

روا نبود که جان داروی لعلت

برند اغیار و من جان کنده باشم

برین در من چو سروم دیگران گل

روند ایشان و من پاینده باشم

بزن آبی بر این دل ورنه بینی

که آتش در جهان افکنده باشم

بسان غنچه ام در بند ناموس

که دل پرخون و لب پرخنده باشم

نمیرم چون جلال الا به دردت

اگر با طالعی فرخنده باشم