جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۸۲

در ره کعبه مقصود و بیابان حرم

هر که از سر نکند پای زهی سست قدم

زندگی با الم و زخم نخواهد مجروح

گر کشی عین کرامت بود و محض کرم

نبرد خواب مرا هیچ شب از دست خیال

دوست در پیش نظر چون بنهم دیده به هم

می نوشتم صفت شوق تو بر لوح درون

آتشی خاست که نه لوح بماند و نه قلم

من که با دوست نشستم به مراد دل خویش

اگرم جمله جهان دشمن جانند چه غم

حیف باشد که کسی محرم این راز شود

نیست با درد تو دل در حرم جان محرم

صنما روی بپوشان ز نظرها ورنه

بیم آنست که مردم بپرستند صنم

من که در خاک سر کوی تو مسکن دارم

فارغ از گلشن فردوسم و گلزار ارم

هر که با درد تو خوش گشت نجوید درمان

دل که با زخم تو خو کرد نخواهد مرهم

چون ببینم دهن تنگ ترا بیم بود

که به یک آه کنم عالم موجود عدم

چشم و دل لایق آن نیست که جای تو بود

تنگنایی ست پر از آتش و جایی پُرنم

دعوی عشق هر آن کس که کند همچو جلال

مدّعی باشد اگر هیچ بنالد ز الم