جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۶۴

باز به بستان شکفته گشت شقایق

باز جهان گشت پر ز نور حدایق

غنچه تبسّم نمای و ابرگهربار

خنده معشوق بین و گریه عاشق

لاله حمرا بسان چهره عذرا

لیک درون دلش چو سینه وامق

بر سر لاله شکفته شد گل دو روی

زآن که در آتش بود مقام منافق

موسم عیش است و جام باده کشیدن

خاصّه کسی را که هست یار موافق

بهر تفرّج به هر کرانه نشینند

در چمن باغ جوق جوق خلایق

خلق به حیرت ز گونه گونه ریاحین

حیرت مخلوق بین و قدرت خالق

قمری تسبیح خوان و بلبل سرمست

هر دو به یک جای جمع زاهد و فاسق

دوش چو بنهفت روی خسرو انجم

در تتق خاک ازین بلند سرادق

من به چمن در شدم از کلبه احزان

کرده ز دل دور فکر لاحق و سابق

فرق دلم را ک لَه ز تَرک دو عالم

وصله ای بر دوخته ز قطع علایق

من به چنین وجد و حال به بستان

لاله و نسرین مرا ندیم و مرافق

همّت مقصدنمای و قطع منازل

خاطر مشکل گشای و کشف حقایق

از شعله سوز دل و از دوده آهم

زهره و پروین باغ غارب و شارق

داد هر آن ناله که کردم از آغاز

فاخته و بلبلم جواب مطابق

ای که به غفلت همیشه عمر گذاری

گه غم سابق خوری و گه غم لاحق

خیز و بسان جلال طرفِ چمن گیر

هر سحری زود وقت خواندن فالق

باده چون صبح ریز در افق جان

تا شود از باد صبح بخت تو صادق