جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۴۴

دلبر نرفت بر سر عهد و وفا هنوز

در سینه کینه دارد و در سر جفا هنوز

بس فتنه ها که خاست ز چشمان شوخ او

وان شوخ چشم می ننشیند ز پا هنوز

گر درد من ازو و دوایم ز دیگری ست

یک درد ازین مرا بِهْ از آن صد دوا هنوز

زان روشن است دیده بختم که می کند

از خاک آستانه او توتیا هنوز

یک دم نسیم با دم او همدمی گزید

زان دم معطّر است نسیم صبا هنوز

یک قطره خوی ز عارض او بر زمین چکید

جان می دمد ز خاک به جای گیا هنوز

بر در همی زنم سر و می آیدم به گوش

کز آستان ما بنرفت این گدا هنوز

روزی تن جلال چو گردد اسیر خاک

جانش به درد عشق بود مبتلا هنوز