جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۲۹

چون سرانگشت آن نگارین دید

عقل انگشت خویشتن بگزید

باد بویش به بوستان آورد

غنچه بر خویشتن پیرهن بدرید

هر شبی در هوای لعل لبش

ما و چشم و سرشک مروارید

عاشقان جان نثار او کردند

زلف هندوش یک به یک برچید

عالمی در غم لبش مردند

هیچ کس طعم آن شکر نچشید

هر کس از وی حکایتی کردند

کس به کنه کمال او نرسید

هر دلی کز کمند عشق بجَست

تار زلفش به دام عشق کشید

هر که در قید عشق شد محبوس

تا قیامت ز بند او نرهید

همچو من فتنه گشت بر رخ او

هر که آن شیوه و شمایل دید

جانش از درد رسته شد چو جلال

هر که این درد را به جان بخرید