زلف تو خورشید را در سایه پنهان میکند
روز روشن با شب تاریک یکسان میکند
گل چو میبیند که رویت بوستانافروز شد
قرب یک سال از خجالت ترک بستان میکند
از چه شد زلف تو در بند پریشانی خلق
چون همهروزه رخت با مردم احسان میکند
ز آه من زلف کژت در تاب شد وین نیست راست
گر به هر بادی ز ما خاطر پریشان میکند
من هم اوّل ترک جان کردم چو دانستم که نیست
عاشقی کار کسی کاندیشه از جان میکند
بر لب لعلت دمیده خطّ سبزت گوییا
خضر مسکن در کنار آب حیوان میکند
تشنگان را جان رسیده بر لب و خضر خطت
آب حیوان دارد و از خلق پنهان میکند
از گریبان تا نمودی چهره هر شب تا به روز
آفتاب از شرم تو سر در گریبان میکند
از گلستان رخت چون یاد میآرد جلال
خار مژگانش جهانی را گلستان میکند