جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۳

چه فتنه ای ست که ناگاه در جهان افتاد

چه آتشی ست که اندر نهاد جان افتاد

دل از میان غمت بر کنار بود ولیک

به آرزوی کنار تو در میان افتاد

گل از خجالت رخسار تو برآمد سرخ

چو عکس روی تو بر روی گلستان افتاد

شدند عالمی اندر هوات سرگردان

چو پرتوی ز جمال تو بر جهان افتاد

در آن زمان که همی ریخت خون دل کی بود

که چشم مست تو با حال عاشقان افتاد

به گرد دام غمت بر امید دانه وصل

بسی بگشت دلم عاقبت در آن افتاد

جلال در ازل از بستگان زلفت بود

گمان مبر که به دام تو این زمان افتاد