جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۴

جلوه حسن ترا محرم به جز آیینه نیست

سرّ سودای خیالت محرم هر سینه نیست

حُسن خود خواهی که بینی در دل ما کن نظر

اندرون پاکبازان کمتر از آیینه نیست

گفته ای امروز خواهم کرد کار تو تمام

لطف تو در حقّ ما ای دوست امروزینه نیست

مار زلفش گنج حُسن آشفته می دارد مگر

حسن او را بهتر از این مار در گنجینه نیست

مهربان شو، عاشق دیرینه خود را مکش

زانکه مهر هیچ کس چون عاشق دیرینه نیست

مهر می ورزد جلال آخر تو نیز ای کینه جوی

مهربانی کن سزای مهربانان کینه نیست