جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۱

چون تو گلی در همه گلزار نیست

چون تو شکر در همه بازار نیست

نامه به پایان شد و باقی سخن

قصّه ما در خور طومار نیست

هر که گرفتار تو شد جان سپُرد

وای بر آن کس که گرفتار نیست

یار به جانی اگر آید به دست

هرزه مگویید که بسیار نیست

شیخ به مسجد شد و رهبان به دیر

منزل ما جز در خمّار نیست

لشکر سلطان صف عشق را

رایت منصور بِه از دار نیست

هر که به عالم پی یاری گرفت

وه که من سوخته را یار نیست

شب که کنم ناله ز درد فراق

کس به جز از بخت تو بیدار نیست

جان و دل و صبر و تن و عقل و هوش

رفت و چو من هیچ سبکبار نیست

نیست خریدار تو تنها جلال

کیست که از جانت خریدار نیست