جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۹

کجا گوهر وصلش آرم به دست

که جز باد چیزی ندارم به دست

سر زلف او تا نگیرد قرار

کی آید دل بی قرارم به دست ؟

گهش می فشانم سر خود به پای

گهش جان خود می سپارم به دست

بدادم دل از دست چون دیدمش

چه چاره نبود اختیارم به دست

ز تیغ نگارین اگر سرکشم

سزد گر ببندی نگارم به دست

سرآمد درین آرزو روز عمر

که افتد شبی زلف یارم به دست

الا ساقی از جام غم تا به کی

بده آن می خوشگوارم به دست

بنه برکفم باده بر یاد آن

که باد است ازو یادگارم به دست

ببازم سر خویش را چون جلال

مگر دامن وصلش آرم به دست