جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱

آیا در عهد فرمانت قضا در عین بیکاری

فلک پیش شکوه تو ز سر بنهاد جبّاری

جهان گر نیست گردد، کم نگردد عالم جاهت

چه باشد قطره ای کآن را ز دریایی کم انگاری

سرای دین و دولت را به تیغ تست معموری

بنای ملک و ملّت را ز کلک تست معماری

به هر کاری که روی آری سعادت می شود ضامن

به هر کامی که می جویی ز دولت می دهد یاری

جهانگیری ترا شاید جهانداری ترا زیبد

که مهری در جهانگیری سپهری در جهانداری

شکایت گونه ای می کرد گردون با قضا از تو

که در پیرانه سر زین نوجوان تا کی کشم خواری

قضا گفتش که ملک او راست معذوریم ما هر دو

به هر حکمی که فرماید بباید ساخت ناچاری

کمین شش طاق دربانانت آن قصری ست کاندر وی

فلک هفت آشکوبی کرد و عنصر چار دیواری

جهان صد فخر می آرد که سایه بر وی افکندی

تو را خود عار می آید که نامش بر زبان آری

سعادت بر جبین تست و انجم در طلب پویان

بزرگی در نهاد تست و گردون در طلبکاری

ز سیر کشتی عزم و سکون لنگر جزمت

صبا خاک از گرانجانی زمین باد از سبکساری

سنانت بارها زد طعنه در جان عدو او را

ز گرزت سرزنش در می خورد اکنون به سر باری

ترا جاهی ست کز وی ملک عالم صد یکی باشد

ولی گر راست می پرسی به صد چندین سزاواری

در آن معرض که از هول غریو و کوس در میدان

بگردد مغز مرد پُردل از قانون هشیاری

روان گردانی از خون عدو بحری که از موجش

بسان غنچه گردد تو به تو چون چرخ زنگاری

ز گردی کان زمان خنگ تو از میدان برانگیزد

جهان در دیده خورشید گردد چون شب تاری

فلک آنجا شود از صدمه گرزت امان جویان

قضا آن دم شود در سایه تیغ تو زنهاری

صهیل رخش را آن دم صدای ارغنون دانی

خروش رزم را آن دم نشاط بزم انگاری

اگرچه بس سخن گویند امروز اندرین حضرت

که هر یک شهره شهرند اندر خوب گفتاری

مکن با طور نظم من برابر طرز ایشان را

که نتوان یافت از لادن نسیم مشک تاتاری

چو صد گونه هنر دارم ز شعرم عار می آید

که این فخر کسی باشد که باشد از هنر عاری

کنون با رتبت فضلی که من بر همگنان دارم

تمامت از تو در کارند و من در عین بیکاری

گرم زین گونه بگذاری سعادت باد لطفت را

که نگذارد کزین سان بنده را بیکار بگذاری

تو غدر دهر را مپسند بر من زآنکه نپسندم

که در عهد تو باشد دهر را یارای غدّاری

به صد درد و غم دوران به جان آزرده می دارد

کنون وقت است اگر لطف تو خواهد کرد غمخواری

الا تا رایت خورشید باشد در جهانگیری

به صبح اندر سرافرازی به شام اندر نگونساری

حسودت روز و شب بادا نگونسار و سرآسیمه

تو را بر سروران بادا سرافرازی و سالاری

به نام نیک در عالم بمان از نیکویی بر خود

که نیکی را بود لاشک جزای نیک کرداری