نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب » بخش ۱۱ - حکایت ده - جالینوس

یکی را از مشاهیر شهر اسکندریه به عهد جالینوس سر دست درد گرفت و بی قرار شد و هیچ نیارامید.

جالینوس را خبر کردند. مرهم فرستاد که بر سر کتف او نهند. همچنان کردند که جالینوس فرموده بود.

در حال درد بنشست و بیمار تندرست گشت.

و اطبا عجب بماندند.

پس از جالینوس پرسیدند که:

«این چه معالجت بود که کردی؟»

گفت:

«آن عصب که بر سر دست درد می‌کرد مخرج او از سر کتف است. من اصل را معالجت کردم فرع به شد.»