یکی را از مشاهیر شهر اسکندریه به عهد جالینوس سر دست درد گرفت و بی قرار شد و هیچ نیارامید.
جالینوس را خبر کردند. مرهم فرستاد که بر سر کتف او نهند. همچنان کردند که جالینوس فرموده بود.
در حال درد بنشست و بیمار تندرست گشت.
و اطبا عجب بماندند.
پس از جالینوس پرسیدند که:
«این چه معالجت بود که کردی؟»
گفت:
«آن عصب که بر سر دست درد میکرد مخرج او از سر کتف است. من اصل را معالجت کردم فرع به شد.»