در عهد ملکشاه و بعضی از عهد سنجر فیلسوفی بود به هرات و او را ادیب اسماعیل گفتندی. مردی سخت بزرگ و فاضل و کامل، اما اسباب او و معاش او از دخل طبیبی بودی و او را از این جنس معالجات نادره بسیار است.
مگر وقتی به بازار کشتاران بر میگذشت، قصابی گوسفندی را سلخ میکرد و گاه گاه دست در شکم گوسفند کردی و پیه گرم بیرون کردی و همیخورد.
خواجه اسماعیل چون آن حالت بدید در برابر او بقالی را گفت که:
«اگر وقتی این قصاب بمرد پیش از آن که او را به گور کنند مرا خبر کن.»
بقال گفت:
«سپاس دارم.»
چون این حدیث را ماهی پنج شش بر آمد یکی روز بامدادی خبر افتاد که دوش فلان قصاب بمرد به مفاجا، بی هیچ علت و بیماری که کشید، و این بقال به تعزیت شد، خلقی دید جامه دریده و جماعتی در حسرت او همی سوختند که جوان بود و فرزندان خرد داشت.
پس آن بقال را سخن خواجه اسماعیل یاد آمد، بدوید و وی را خبر کرد. خواجه اسماعیل گفت:
«دیر مرد!»
پس عصا بر گرفت و بدان سرای شد و چادر از روی مرده بر داشت و [نبض او در دست بگرفت و یکی را فرمود تا عصا بر پشت پای او همیزد، پس از ساعتی وی را گفت:
«بسنده است»].
پس علاج سکته آغاز کرد و روز سوم مرده برخاست و اگر چه مفلوج شد سالها بزیست.
پس از آن مردمان عجب داشتند و آن بزرگ از پیش دیده بود که او را سکته خواهد بود.