نظامی عروضی » چهارمقاله » دیباچه » بخش ۸ - حکایت نسناس

از ابو رضا بن عبد السلام النیسابوری شنیدم در سنهٔ عشر و خمسمائة بنشابور در مسجد جامع که گفت:

بجانب طمغاج همی رفتیم و آن کاروان چندین هزار شتر بود.

روزی گرمگاه همی راندیم بر بالای ریگی زنی دیدیم ایستاده برهنه سر و برهنه تن در غایت نکوئی باقدی چون سرو و روئی چون ماه و موئی دراز

و در ما نظاره همی کرد هر چند با وی سخن گفتیم جواب نداد و چون قصد او کردیم بگریخت و در هزیمت چنان دوید که همانا هیچ اسب او را در نیافتی

و کراکشان ما ترکان بودند گفتند این آدمی وحشی است این را نسناس خوانند.

اما بباید دانست که او شریف ترین حیوان است بدین سه چیز که گفته شد.