شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

بی گل روی تو نبود میل سوی گلشنم

بی لبت هم جان شیرین را نمی خواهد تنم

تا مگر بر دامنت افتد ز خونم قطره ای

در فراق جان شیرین دست و پایی می زنم

ای مراد دل رقیبانت به خونم تشنه اند

لطف باشد گر نیندازی به کام دشمنم

گوییا ما را ز آب تیغ تو روزی نبود

ور نه از لطف تو تقصیرت نشد در کشتنم

شاهدی را جان همی سوزد ز فرط اشتیاق

باورش گر نیست بنگر شعله در پیراهنم