درد تو جان من به جز این تن نمیکشد
این بخیه غیر رشته و سوزن نمیکشد
دل را اگر چه نزد رقیبان بود دوا
سازد به درد و منت دشمن نمیکشد
بیسرو قد و سبزه خط و گل رخت
دل سوی باغ روضهٔ رضوان نمیکشد
روی تو آفتاب و به هرجا کشید تیغ
من سوختم ز حسرت و بر من نمیکشد
تا شاهدی به دیدهٔ دل دید روی یار
منت دگر ز دیدهٔ روشن نمیکشد