رخش آتشم در درون میبرد
دو زلفش ز عقلم برون میبرد
ندانم چه شد عقل و اندیشه را
که عشقم به سوی جنون میبرد
دلم را که پر بود از عقل و هوش
دو چشم تواَش با فسون میبرد
به پابوس تو سرو را آب جوی
به زنجیرها سرنگون میبرد
اگر شاهدی برد جان از لبت
ز زنجیر زلف تو چون میبرد