شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

دیده از دیدن تو بس نکند

با لبت دل به جان هوس نکند

گرچه عیسی دمی ولی طالع

یک دمم با تو هم نفس نکند

آنچه با ما رقیب کرد ز جور

غیر سگ با غریب کس نکند

دل بی باک ما در آن خم زلف

تیز تر رفت و رو به پس نکند

آنچه با شاهدی بکرد فراق

سوز آتش به خار و خس نکند