شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۸

کردی ز غم آباد چو کاشانۀ ما را

بازآ و ببین مونس هم خانه ما را

مگذار که ویرانه شود از غم هجران

آباد چو کردی دل ویرانه ما را

زلف تو چه حاجت که بیارد همه زنجیر

یک سلسله زان بس دل دیوانه ما را

پروانۀ دل در طلب شمع رخ تست

پروا نکند شمع تو پروانه ما را

ای دیده چو دریا بشدی در بفشاندی

آور بنظر آن در یک دانه ما را

ای شاهدی ار مرد رهی رو به رهی کن

بنگر روش کوشش مردانه ما را