شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴

اگر نه زلف تو میبرد در پناه مرا

فریب چشم تو میکشت بی گناه مرا

چه فتنه ها که بر انگیخت خال هندویت

برآتش رخ تو سوخت آن سیاه مرا

گواه سوز درون اشک و چهره زرد است

بود بدرد تو زین گونه صد گواه مرا

بگفتم از ره رندی روم به راه صلاح

چه چاره عشوه ساقی برد ز راه مرا

دمید سبزه چو بر کرد آفتاب رخت

بسوخت بار دگر مهر آن گیاه مرا

چه باک شاهدی از نامه سیاه که هست

عفاف مرحمت دوست عذر خواه مرا