وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

ما سال‌ها مجاور میخانه بوده‌ایم

روز و شبان به خاک درش جبهه سوده‌ایم

با رخش صبر وادی لا را سپرده‌ایم

اندر فضای منزل الّا غنوده‌ایم

پا از گلیم کثرت دنیا کشیده‌ایم

خود تکیه ما به بالش وحدت نموده‌ایم

با صیقل ریاضت از آیینه ضمیر

گرد خودی و زنگ دویی را زدوده‌ایم

زاهد برو که نغمه منصوری از ازل

ما بر فراز دار فنا خوش سروده‌ایم

بهر قبول خاطر خاصان بزم دوست

کاهیده‌ایم از تن و بر جان فزوده‌ایم

نادیده‌ایی چند ز دلدار دیده‌ایم

نشنیده‌ایی چند ز جانان شنوده‌ایم

تا رخت جان به سایه سروی کشیده‌ایم

صد جوی خون ز دیده به دامن گشوده‌ایم

گوی سعادت از سر میدان معرفت

وحدت به صَولَجان ریاضت ربوده‌ایم