به کیش اهل حقیقت کسی که درویش است
به یاد روی تو مشغول و فارغ از خویش است
ز پوست تخت و کلاه نمد مکن منعم
که در دیار فنا تخت و تاج درویش است
به تیر غمزه و نازت ز هر کنار بسی
به خون تپیده چو من سینه چاک و دلریش است
رموز رندی و مستی به شیخ شهر مگوی
که این منافق دور از خدا بداندیش است
هوای کوی خرابات و آب میخانه
به از هوای دزاشیب و آب تجریش است
بشوی دست ز دنیا و پند من بنیوش
که مهر او همه کین است و نوش او نیش است
تو را چه آگهی از حال مست مخموریست
که شحنهاش بود اندر پی عسس پیش است
من و خیال سلامت از این سفر هیهات
که سعی و کوشش رهزن ز رهنما بیش است
ز کس مرنج و مرنجان کسی ز خود وحدت
که این حقیقت آیین و مذهب و کیش است