وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

هر دلی کز تو شود غمزده، آن دل شاد است

هر بنایی که خراب از تو شود آباد است

ره به ویرانه عشق آر و برو در بر بند

عقل را خانه تعمیر، که بی بنیاد است

کمر بندگی عشق نبندد به میان

مگر آن بنده که از بند جهان آزاد است

من اگر رندم و بدنام برو خرده مگیر

زانکه هر خوب بدی از ادب استاد است

پنجه در پنجه تقدیر نشاید افکند

چون که بازوی فلک سخت‌تر از فولاد است

دامن دشت گر از ناله مجنون خالی‌ست

کمر کوه پر از زمزمه فرهاد است

پیش سجاده‌نشینان خبر از باده مگوی

زاهد و ترک ریا غایت استبعاد است

دل دیوانه نصیحت نپذیرد هیهات

چه توان کرد که این فطری و مادرزاد است

جنت و کوثر و طوبی تو و وحدت همه اوست

که رخش جنت و لب کوثر و قد شمشاد است