حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰

از روز ازل می خور و رندانه سرشتیم

برجبهه بجز قصّهٔ عشقت ننوشتیم

زاهد تو بما دعوت فردوس مفر ما

ما باغ بهشت از پی دیدار بهشتیم

از عشق نکوهش منما خسته دلان را

کز خامهٔ صنعیم چه زیبا و چه زشتیم

جامی بکف آرید و بنوشید عزیزان

فرداست که بر تارک خم ماهمه خشتیم

اندر طلبت گه بحرم گاه بدیریم

گه معتکف مسجد و گاهی بکنشتیم

دادند نخستین چو بما کلک دبیری

غیر از الف قد تو بردل ننوشتیم

شد حلهٔ دارا به برو برد یمانی

درکارگه فقر هر آن رشته که رشتیم

چون رشته شدم بلکه شوم زال خریدار

خود طرف نبستیم از این رشته که رشتیم

کی برخوری اسرار ز خاری که نشاندیم

کی خرمنی اندوزی از این تخم که کشتیم

اسرار دل اسرار سراز سد ره بر آورد

باری درویدیم هر آن تخم که کشتیم