حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸

دوش به گوشم رساند نکتهٔ غیبی سروش

غبغب ساقی ببوس قرقف باقی بنوش

در همه جا با همه دیده به دلدار دوز

از غم عشقش بگو در ره وصلش بکوش

سینه به جار غمش تا بتوان می‌خراش

بهر گل عارضش تا بتوان می‌خروش

جز ره مهرش مپوی غیر حدیثش مگوی

شارع میخانه جوی سبحه به ساغر فروش

تاز تو باشد اثر نبود از آنت خبر

نیست در این ره بتر دشمنی از عقل و هوش

بر سر کوی فنا سرخوش و رندانه رو

قفل خموشی به لب وز تف جان دل بجوش

نقد بلا کآورند بر سر بازار عشق

گر بستانند خیز جنس دل و جان فروش

بر در پیر مغان باش کمین بنده‌ای

دست ادب بر میان حلقهٔ فرمان به گوش

غاشیهٔ دولتش خیل ملایک کشند

هرکه به جان میکشد بار دلی را به دوش

مشرب رندی کجا مرتبهٔ زهد کو

طعن به رندان مزن زاهد خودبین خموش

چون ز نک وجز نکو ناید و یک بیش نیست

هیچ نکوهش مکن دیدهٔ بد بین بپوش

بندهٔ احرار شو طالب دیدار شو

واقف اسرار شو پند وی از جان نیوش