حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱

ای شعله رخ آتش بدلم در زدهٔ باز

یاقوت لب از خون که ساغر زدهٔ باز

زینسان که تو طرف کله از ناز شکستی

بر افسر خورشید فلک برد زدهٔ باز

دیگر چه خطا دیدهٔ ای آهوی چین چون

وحشی صفت از سرزدهٔ سرزدهٔ باز

تر کردهٔ از خون شهیدان لب لعلت

داغی بدل لالهٔ احمر زدهٔ باز

زان آتش رخسار و زان غالیهٔ زلف

آتش بدل و عود بمجمر زدهٔ باز

ای آنکه تو بر تارک اخترزدهٔ گام

بر لطف تو است دیدهٔ اختر زدهٔ باز

بر همزدهٔ رشتهٔ جمعیت دلها

چون شانه بر آن زلف معنبر زدهٔ باز

شیرین ز شکرخنده کنی کام جهانی

ای غنچه دهان خنده بشکر زدهٔ باز

اسرار ز نظم تو چکد آب لطافت

گویا که در آن آب و هوا پر زدهٔ باز