حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

دل و دین می کنی یغما بدین رخ

جهان گشتم ندیدم اینچنین رخ

چه آتش پارهٔ بگرفته مأوا

بکانون دلم ز آن آتشین رخ

بشکر خنده زد آن انگبین لب

بنسرین طعنه زد آن یاسمین رخ

نیاز آرند خیل نازنینان

بر آن سرو ناز نازنین رخ

نهند بر آستان سر منکرانت

ید و بیضا چو آرد ز آستین رخ

ز خط خضر بود آب بقانوش

ز لب عیسی دم گردون نشین رخ

از آن زلف و جبین در مجمع حسن

نموده کفر و دین باهم قرین رخ

سوی صورتگر چین گر خرامی

بگوید مرحبا حسن آفرین رخ

چو اسرار الهی پرده پوش است

مگر مرآت حق بینی است این رخ