حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

شبی دارم دراز و تیره همچون تار گیسویت

دلی دارم پریشان همچو موی عنبرین بویت

ز مژگان خارها درجویبار دیدگان بستم

که ماندلخت دل وزصاف اشک آبی زنم کویت

دل دیوانه ام ملک ملامت را مسخّر کرد

طریق مملکت گیری دلم آموخت ز ابرویت

شمیم مُشک تاتاری چه باشد پیش آن کاکل

عبیر و عنبر سارا کجا و زلف جادویت

ز تار موی شبرنگت نموده تیره روز ما

بفرما تا برافروزد فروغی شعلهٔ رویت

دل افسرده ای اسرار زین زهد ریا دارد

چه شد آن برق عالمسوز عشق آتشین خویت