حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

باغ و گل و مل همه مهیاست

هنگام تفرج و تماشاست

بخرام برون که بهر تعظیم

عمری است بباغ سرو برپاست

نرگس همه روز چشم بر راه

سنبل همه عمر در تمناست

تا پات مباد رنجه گردد

برروی زمین ز سبزه دیباست

تا باز چو شور چشمت انگیخت

کز شهر غریوفتنه برخواست

هر قدر بظرف حسن گنجید

مشاطهٔ صنع بروی آراست

سر دفتر لعبتان شوخت

سر کردهٔ لولیان زیباست

مست از می لعل اوست اسرار

امروز چه حاجتش بصهباست