گرمهٔ من برافکنَد، از رخ خود نقاب را
گوشهنشین کند ز غم، خسروِ آفتاب را
خال سیه مگو بر آن، لعل گرانبها بوَد
جوهریِ ازل زده، نقطهٔ انتخاب را
تاب و توان ربودهای، از دل ناتوان من
تا به رُخت فکندهای، سنبل پر ز تاب را
خواهی اگر تو بنگری، پیش رُخش فنای خلق
بین برتاب مهر او آب و جمد مذاب را
کرده نهان مَهِ مرا غیر چو ابر تیرهای
بار خدا ازاله کن، از برم این سحاب را
بهر زکوةِ حُسنِ خود، بوسهای از لبش نداد
آه چه شد که محو شد، نام و نشان ثواب را؟
لشکر غم ز هر طرف، بهر هلاک بسته صف
ساقیِ سیمساق کو؟ تا بدهد شراب را
حاصل مدرسه بجز، قال و مقال هیچ نیست
اسرار زین سپس کنم رهن بمی کتاب را