حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

آمده از خود به تنگ کو سرِ دار فنا

نوبت منصور رفت گشته کنون دور ما

تا نکنی ترک سر پای در این ره منه

خود ره عشق است این هر قدمی صد بلا

موجهٔ طوفان عشق کشتی ما بشکند

دست ضعیفان بگیر بهر خدا ناخدا

خضر رهی کو که ما عاجز و درمانده‌ایم

کعبه مقصود دور خار مغیلان به پا

از کف من برده دل آن بت پیمان گسل

رشک بتانِ چو گل غیرت ترک خطا

کیش تو عاشق کشی مهر و وفا کار من

از لب تو حرف تلخ وز لب من مرحبا

گرچه نکردی قدم رنج به بالین من

لااقل از بعد مرگ بر سر خاکم بیا

سینهٔ اسرار را محرم اسرار ساز

ای تو به زلف و به رخ رهزن و هم رهنما